19.12.04

با ثريا تاثريا نوشته فريده رهنما
دست بردم که کشم تيرغمت را از دل
برق ديگرزدو بر دوخت دل و دست به هم
تمام وجود بهنام گريه بود چهره ماتم زده بهاره تنها دخترش دلش را به درد می آورد باد ملايمی خاکی را که از گوربرمی خاست به صورت بهنام پاشيدوهمين بهانه ای شد برای گريستنش نشست وزاری کنان به همسرش گفت قرار نبود تنهايم بگذاری بعداز تو خانه عشقمان به تنگی
همين قبر است.خواهرش ويدا وشوهرش سيامک اووبهاره را به زوربه خانه بردند بهنام برای استراحت به اتاقش رفت به اتاقی که فضايش انباشته از عطر تن ثريا بود. کمد را باز کرده وبا حسرت به وسايل همسرش که باسليقه خاصی چيده شده بود نگاه کرد.در کشو ميز دفتر قطوری پيدا کرد که بی شباهت به دفتر خاطرات نبود.خاطرات در مورد دختر پانزده ساله ای بنام سوری بود .سوری که شب مهمانی عاشق پسر دوست خانوادگيشان جهانشاه که برای تعطيلات ميان ترم از آلمان آمده بودميشود.آندو دور ازچشم مادر سختگير سوری همديگر را می ديدند تا
اينکه جهانشاه تصميم به خواستگاری می گيرد ولی خانواده سوری به بهانه اينکه او هنوز پانزده سال دارد مخالفت کرده وجريان را موکول به اتمام درس هر دو نفر می کنند.ناغافل خانواده جهانشاه بدون خبر از ايران پيش اومی روند وبه مدت پنج سال هيچگونه خبری ازشون نمی شود سوری چشم براه وپايبند به قول وقرار خود با وجود مخالفت خانواده تمامی خواستگاران خود را رد کرده ومنتظر می ماند تا اينکه پيغامی از خواهرجهانشاه ميرسد بهتر است دنبال سرنوشت خود برود.بهنام بعداز
خواندن اين دفترمانندديوانه هابه دنبال بقيه خاطرات گشت همه اتاق را به ريخت ولی چيزی پيدا نکردتمام مدت به خودش لعنت می فرستادکه چرادرتمام مدت زندگی ثريارانشناخته حتی از بهاره هم متنفر شده بودهمه
اين حالتهای اورابه حساب بحران روحی می گذاشتندتاشب چهلم ثريا مردی راکه دوباردربيمارستان ديده بود ديدوبه خيال آنکه او جهانشاه است
باوی بگومگو کرده ودادوبيدادراه انداخت آنمرد به آرامی گفت من جهانشاه نيستم ولی به دنبال من بيا تا اسرار همسرت را بگويم واورا به انتشاراتی خودش بردو به وی گفت که مسرش رمانی را نوشته و قبل از مرگش به اوداده تا چاپش کندوبرای سالگرد ازدواجشان به دست تنها عشقش بهنام برساند.وچون سالگرددوروزديگراست اوبايدصبرکندبهنام شرمنده ازافکارپريشان يکماه گذشته اش پيش دخترش آمده وعذر خواهی
می کند.سوری به مدت پنج سال صبرمی کند سپس بنابه اصرار خانواده با بردياازدواج می کند.برديا باصبروگذشتی که داشت کم کم سوری را دلبسته خود می کند آنها صاحب يک پسر ويک دختر می شوند بعداز گذشت بيست سال برديا به علت سرطان می ميرد و موقع مرگ از سوری
خواهرش وپدرسوری ونيوشاونيما فرزندانش می خواهد که سوری و جهانشاه را به هم برساند واعتراف می کند که بيست سال پيش جهانشاه به ديدن او آمده والتماس کرده که از سوری بگذرد به او می گويد که به اشتباه اورابه جرم قتل زندانی کرده بودند وبعداز پنج سال قاتل اصلی پيدا شده و خانواده برای حفظ آبرو به هيچ کس نگفتندبرديابه اوجواب رد داده چون خودش به شدت عاشق سوری بودوالان که ميميرد سوری نبايد تنها بماند.
بعد از شش ماه از مرگ برديا سوری و جهانشاه که دراين مدت ازدواج نکرده بود با هم ازدواج می کنند.
.بعد از دوروزکادوی سالگردازدواج وهمچنين چکی بمناسبت تولد دخترش به دستش می رسد