25.12.04

به نام خداوندی که همه هستی ام از اوست
زمين به ما آموخت زپيش حادثه بايدکه پای پس نکشيم
مگر کم از خاکيم؟
نفس کشيد زمين، ما چرا نفس نکشيم.
من اينجا که سرزمين حکمت است ايستاده ام تا بر خاستن خورشيد را گواهی دهم
اينجا که سرزمين زمستان است ايستاده ام تاياد بهاررازنده نگه دارم.
ايستاده ام تا از بودن و خوبی سخن بگويم و يک تنه گواه حقيقت باشم.
زمان چقدر شگفت انگيزاست ، وما چقدر عجيب وغريبيم ،زمان واقعا دگرگون گشته و
مارا نيز دگرگون کرده است ديروز اززمان گله داشتيم و از هيبت آن به
خود می لرزيديم اما امروز ياد گرفته ايم که دوستش بداريم و تکريمش کنيم زيرا
اکنون مقاصد،منش،اسرارورازهايش را می فهميم.
روحم اندرزم دادو ملامتم کرد که با اظهار اين سخن، زمان را اندازه نگيرم:
" ديروز بودو فردايی هم خواهد بود"
تا آن ساعت، گذشته را طنينی می انگاشتم که محو و فراموش می شود،و آينده را
عصری می پنداشتم که احتمالا" به آن نخواهم رسيد: اما اکنون آموخته ام که در زمان
کوتاه اکنون ،همه زمانها ، با هر چه که در زمان وجود دارد در دسترس
است و تحقق می يابد.
خوشا به حال مردم با صفا.
خوشا به حال آنانکه دلی پاک دارند، زيرا با خدا يگانه می شوند.
نازنينم نازنينم چه دعا بهتر از اين
گريه ات از سر شوق خنده ات از ته دل
نبود هيچ غروبت غمناک