گنج شکیبایی
خداداد چشمی تماشایی ام
که بینم وجودفریبایی ام
فروریخت برچشم من نور عشق
چودیدازتباراهرایی ام
مراچترزلفی سمن سای داد
که افزودبراوج زیبایی ام
تنم رابپوشاند شولای گل
که بخشیدجلوه به رعنایی ام
چوبلبل گلویی پرآوازداد
دلی دادهمرنگ شیدایی ام
به گردن فرازیم او شهره کرد
سری دادازعشق سودایی ام
به سینه ستبروبه قدمثل سرو
به اندیشه بالی که بالایی ام
مددکاری آموخت دستی بداد
زتن دور کرداوتن آسایی ام
دوپایی که گردم من آفاق را
ببخشیدیک دل که من دریایی ام
مراقلب بی کینه بخشیداگر
مسلمان وگبروبرهمایی ام
دراین دشت بی راهه دستم گرفت
ازافتادن آموخت بر پایی ام
بمن فرصتی داددادارپاک
که ازسرنهم فکرخودرایی ام
صدافسوس جزخودندیدم کسی
که درخلوت قاف،عنقایی ام
به من هرچه بخشیدخواهدگرفت
چوبیندکه درخواب دنیایی ام
بگیردزمن آنچه را که داده است
که در چنگ باد است دارایی ام
گذشته است عمرم ولیکن هنوز
در آیینه مست دل آرایی ام
بدی چون تبرمیتراشد مرا
چو محبوس این باغ رویایی ام
به باطن به کردار بد سرخوشم
به ظاهرپرازحس دانایی ام
خدایا دراین کومه بیکسی
چودیدی قدح نوش تنهایی ام
زبان ودلم هماهنگ کن
ببخشای گنج شکیبایی ام
خداداد چشمی تماشایی ام
که بینم وجودفریبایی ام
فروریخت برچشم من نور عشق
چودیدازتباراهرایی ام
مراچترزلفی سمن سای داد
که افزودبراوج زیبایی ام
تنم رابپوشاند شولای گل
که بخشیدجلوه به رعنایی ام
چوبلبل گلویی پرآوازداد
دلی دادهمرنگ شیدایی ام
به گردن فرازیم او شهره کرد
سری دادازعشق سودایی ام
به سینه ستبروبه قدمثل سرو
به اندیشه بالی که بالایی ام
مددکاری آموخت دستی بداد
زتن دور کرداوتن آسایی ام
دوپایی که گردم من آفاق را
ببخشیدیک دل که من دریایی ام
مراقلب بی کینه بخشیداگر
مسلمان وگبروبرهمایی ام
دراین دشت بی راهه دستم گرفت
ازافتادن آموخت بر پایی ام
بمن فرصتی داددادارپاک
که ازسرنهم فکرخودرایی ام
صدافسوس جزخودندیدم کسی
که درخلوت قاف،عنقایی ام
به من هرچه بخشیدخواهدگرفت
چوبیندکه درخواب دنیایی ام
بگیردزمن آنچه را که داده است
که در چنگ باد است دارایی ام
گذشته است عمرم ولیکن هنوز
در آیینه مست دل آرایی ام
بدی چون تبرمیتراشد مرا
چو محبوس این باغ رویایی ام
به باطن به کردار بد سرخوشم
به ظاهرپرازحس دانایی ام
خدایا دراین کومه بیکسی
چودیدی قدح نوش تنهایی ام
زبان ودلم هماهنگ کن
ببخشای گنج شکیبایی ام
0 نظرات
إرسال تعليق
<< خانه