نه برای لقمه ای نان
گاه می اندیشم که چه د نیای بزرگی داریم
چه جهان پیراسته ای
ما چه تصویر بهم ریخته ای ساخته ایم از دنیا
در چه زندان عبوسی محبوس شدیم
چه غریبیم در آبادی خویش
و چه سرگردان در شادی و ناشادی خویش
آدمیزاده درختی است
که باید خود را بالا بکشد
ببرد ریشه خود را تا آب
بی امان سبز شود سایه دهد
خویش را با خود نزدیک کند
دگران را با خویش
کاش می شد همه جا می رستیم ، همه جا می بودیم
کاش می شد خود را تقسیم کنیم بین چندین احساس
چندین انسان،چندین شهر، چندین ملت
گاه می اندیشم، که چه موجود بزرگی هستیم
و چه تقدیر حقیری را تسلیم شدیم
و چه تسلیم بزرگی را هستی گفتیم
خوردن و خوابیدن و خنیاگری خود را خشنود کردن
کاشکی همواره کسب نان مثل هوا آسان بود
کاش چشم و دل من سیرتر ار اینها بود
کاش تن پوشم با من متولد می شد مثل پر ، با طاووس
کاش بیماری با ما کار نداشت یا طبیبان همه عیسی بودند
پدرم کاش نمی رفت از دست ، نمی افسرد به این زودیها
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سیاستها بود
که معنای سیاست این بود که قفس ها را در حبس کنیم
تا نفس ها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد و کبوتر نفروشد به کسی
کاش من بیشتر از این بودم
با سخاوت تر،با طراوت تر ،آفتابی تر ،آسمانی تر،تواناتر و دانا تر
زندگی ام رامتر از اینها بود و به من مهلت و میدان می داد
که شکفتن را تفسیر کنم
گاه می اندیشم که چه دنیای بزرگی داریم و چه موجود بزرگی هستیم
کاش می شد خود را بالا بکشیم ، پیوند زنیم ،تقسیم کنیم ، تقدیم کنیم
کاش از جنس خدامی بودیم
همه چیز
همه جا می بودیم
نه برای لقمه ای نان
گاه می اندیشم که چه د نیای بزرگی داریم
چه جهان پیراسته ای
ما چه تصویر بهم ریخته ای ساخته ایم از دنیا
در چه زندان عبوسی محبوس شدیم
چه غریبیم در آبادی خویش
و چه سرگردان در شادی و ناشادی خویش
آدمیزاده درختی است
که باید خود را بالا بکشد
ببرد ریشه خود را تا آب
بی امان سبز شود سایه دهد
خویش را با خود نزدیک کند
دگران را با خویش
کاش می شد همه جا می رستیم ، همه جا می بودیم
کاش می شد خود را تقسیم کنیم بین چندین احساس
چندین انسان،چندین شهر، چندین ملت
گاه می اندیشم، که چه موجود بزرگی هستیم
و چه تقدیر حقیری را تسلیم شدیم
و چه تسلیم بزرگی را هستی گفتیم
خوردن و خوابیدن و خنیاگری خود را خشنود کردن
کاشکی همواره کسب نان مثل هوا آسان بود
کاش چشم و دل من سیرتر ار اینها بود
کاش تن پوشم با من متولد می شد مثل پر ، با طاووس
کاش بیماری با ما کار نداشت یا طبیبان همه عیسی بودند
پدرم کاش نمی رفت از دست ، نمی افسرد به این زودیها
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سیاستها بود
که معنای سیاست این بود که قفس ها را در حبس کنیم
تا نفس ها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد و کبوتر نفروشد به کسی
کاش من بیشتر از این بودم
با سخاوت تر،با طراوت تر ،آفتابی تر ،آسمانی تر،تواناتر و دانا تر
زندگی ام رامتر از اینها بود و به من مهلت و میدان می داد
که شکفتن را تفسیر کنم
گاه می اندیشم که چه دنیای بزرگی داریم و چه موجود بزرگی هستیم
کاش می شد خود را بالا بکشیم ، پیوند زنیم ،تقسیم کنیم ، تقدیم کنیم
کاش از جنس خدامی بودیم
همه چیز
همه جا می بودیم
:">
گاه می اندیشم که چه د نیای بزرگی داریم
چه جهان پیراسته ای
ما چه تصویر بهم ریخته ای ساخته ایم از دنیا
در چه زندان عبوسی محبوس شدیم
چه غریبیم در آبادی خویش
و چه سرگردان در شادی و ناشادی خویش
آدمیزاده درختی است
که باید خود را بالا بکشد
ببرد ریشه خود را تا آب
بی امان سبز شود سایه دهد
خویش را با خود نزدیک کند
دگران را با خویش
کاش می شد همه جا می رستیم ، همه جا می بودیم
کاش می شد خود را تقسیم کنیم بین چندین احساس
چندین انسان،چندین شهر، چندین ملت
گاه می اندیشم، که چه موجود بزرگی هستیم
و چه تقدیر حقیری را تسلیم شدیم
و چه تسلیم بزرگی را هستی گفتیم
خوردن و خوابیدن و خنیاگری خود را خشنود کردن
کاشکی همواره کسب نان مثل هوا آسان بود
کاش چشم و دل من سیرتر ار اینها بود
کاش تن پوشم با من متولد می شد مثل پر ، با طاووس
کاش بیماری با ما کار نداشت یا طبیبان همه عیسی بودند
پدرم کاش نمی رفت از دست ، نمی افسرد به این زودیها
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سیاستها بود
که معنای سیاست این بود که قفس ها را در حبس کنیم
تا نفس ها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد و کبوتر نفروشد به کسی
کاش من بیشتر از این بودم
با سخاوت تر،با طراوت تر ،آفتابی تر ،آسمانی تر،تواناتر و دانا تر
زندگی ام رامتر از اینها بود و به من مهلت و میدان می داد
که شکفتن را تفسیر کنم
گاه می اندیشم که چه دنیای بزرگی داریم و چه موجود بزرگی هستیم
کاش می شد خود را بالا بکشیم ، پیوند زنیم ،تقسیم کنیم ، تقدیم کنیم
کاش از جنس خدامی بودیم
همه چیز
همه جا می بودیم
نه برای لقمه ای نان
گاه می اندیشم که چه د نیای بزرگی داریم
چه جهان پیراسته ای
ما چه تصویر بهم ریخته ای ساخته ایم از دنیا
در چه زندان عبوسی محبوس شدیم
چه غریبیم در آبادی خویش
و چه سرگردان در شادی و ناشادی خویش
آدمیزاده درختی است
که باید خود را بالا بکشد
ببرد ریشه خود را تا آب
بی امان سبز شود سایه دهد
خویش را با خود نزدیک کند
دگران را با خویش
کاش می شد همه جا می رستیم ، همه جا می بودیم
کاش می شد خود را تقسیم کنیم بین چندین احساس
چندین انسان،چندین شهر، چندین ملت
گاه می اندیشم، که چه موجود بزرگی هستیم
و چه تقدیر حقیری را تسلیم شدیم
و چه تسلیم بزرگی را هستی گفتیم
خوردن و خوابیدن و خنیاگری خود را خشنود کردن
کاشکی همواره کسب نان مثل هوا آسان بود
کاش چشم و دل من سیرتر ار اینها بود
کاش تن پوشم با من متولد می شد مثل پر ، با طاووس
کاش بیماری با ما کار نداشت یا طبیبان همه عیسی بودند
پدرم کاش نمی رفت از دست ، نمی افسرد به این زودیها
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سیاستها بود
که معنای سیاست این بود که قفس ها را در حبس کنیم
تا نفس ها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد و کبوتر نفروشد به کسی
کاش من بیشتر از این بودم
با سخاوت تر،با طراوت تر ،آفتابی تر ،آسمانی تر،تواناتر و دانا تر
زندگی ام رامتر از اینها بود و به من مهلت و میدان می داد
که شکفتن را تفسیر کنم
گاه می اندیشم که چه دنیای بزرگی داریم و چه موجود بزرگی هستیم
کاش می شد خود را بالا بکشیم ، پیوند زنیم ،تقسیم کنیم ، تقدیم کنیم
کاش از جنس خدامی بودیم
همه چیز
همه جا می بودیم
:">
0 نظرات
إرسال تعليق
<< خانه