5.12.05

وکسی بر در زد
من به او گفتم :(کیست؟)
او به من گفت :(خزان)
من گشودم در را
وخزانی در کار نبود
کم نهالی دیدم
با خیالاتی ،افسرده
پریش
وهراسان از یورش یک طایفه باد
من تبسم کردم
وهوای سبزم را پاشیدم بر پیشانی او
و دلش را به مدارا دعوت کردم
من به او گفتم:
(پاییز
خزان
مثل یک اتراق است
مثل یک لحظه درنگ
مثل آسودگی از تشنگی مرداد است
در سایه یک پنجره رو به افق
مثل یک باز دم است
از دم یک تابستان
مثل یک خواب در آرامش یک بعد از ظهر
باد هم پیغام است
(زرد) هم زیباییست
مادر( سبز)ی هاست
اگر آنرا با (آبی) ترکیب کنیم
(زرد)
یاد گل کرده آواز قناری را در خاطر ما مریزد
وکسی بر در زد
من به او گفتم (کیست؟)
او به من گفت :(خزان)
من گشودم در را
و خزانی در کار نبود
من بهاری دیدم
که به اندازه یک حادثه( فرصت)می خواست
و به اندازه یک خواب بلوری
یک یخبندان طاقت
و به اندازه یک فصل (صبوری)
یک کوچ پرنده (مهلت)
گاه چندین باران( بیداری)
یک کوه پر از برف( امید)
و به اندازه یک دشت پر از گل (رویا)
سبز می بینم من
چشم سبزی دارم
و نگاه سبزی
و دل سبزی نیز
و گمان سر سبز تری
من صدای پایی را اکنون می شنوم
که به در خواهد کوفت
و به من می گوید:
((آی... بگشای ... بهار))

2 نظرات

At 12/11/2005, Anonymous غير معرف ...

آمدي بعد از گذشت روزها ديده بر هم بستي و رفتي ندالنستي كه من طالب ديدار بيداران عاشق بوده ام عباسعلي اكبري

 
At 12/11/2005, Anonymous غير معرف ...

ذوق نوشته هاي ازدل بر آمده و فراهم آورده تان را خواندم جان زيباپسندتان را به تحسين نشستم با فرزادِ آسيمه سر و گرفتارِِِ درد بي همزباني بسيار از دوستي ها سخن گفتيم تا شب سامان يافت و سپيده دميد كاش آن زبان آشناي غريب نيز در قرب ما بود عباسعلي اكبري

 

إرسال تعليق

<< خانه