روزنه
شعر سبزم را خواند و کتابم را بست ، نشست من دلش را از لای نگاهش دیدم
که به من می خندد و به خود می گوید: " مثل اینکه شاعر اهل آبادی نیست دل
خوش باور و شادی دارد که نمی خواهد غم را اقرار کند" من به او گفتم خیر
اهل اینجایم من
اهل همسایگی درد شما
بین مردم می افتم
بر می خیزم
همه غمها را می بینم ، می فهمم ،باور دارم
حتی
من غمی بیشتر از مردم دارم
غم بی آبی ، بی نانی بی بارانی،
غم بیماری ، بیکاری ، سرگردانی و غم نادانی
غم نان خوردن از راه تقسیم شاد یها
غم نان خوردن با نرخ زمان
غم نان خوردن از راه سوداگری مرگ
در کوه و کویر
غم گل دادن خشخاش در مزرعه همسایه
غم احساس زمان در زندان، غم بیمارستان ،غم پیدا شدن دارو
در خلوت " ناصر خسرو"
غم پنهان شدن ناپاکی در پشت نقاب
رنج و اندوه دیالیزیها ، غم یک نابینا ، یک ناشنوا ، یک معلول
غم یک آواره در خاک غریب
غم و اندوه زمین لرزه
در گوشه ای در خاک وطن
غم یک کودک در لحظه اعلام طلاق و غم قاضی در دادن حکم
غم سرگردانی در راهرو دادسرا
غم بر هم زدن قانون با قدری پول
غم آلودگی "ما"
و " هوا"
غم بر خورد پزشک و پلیس ، غم رفتار رئیس
رنج پیکار معلم در جبهه جهل ، غم پیکار معلم با دست تهی
و غم پر شدن حافظه در مدرسه ها ، غم پر شدن اندیشه ، در دانشگاه
و غم مردن اندیشه در عرصه کار
درد کنکوری ها
رنج دلواپسی از آینده
ماتم جمعیت
غم روئیدن مردم بیش از گندم
غم یک باغ ز پژ مردن در سایه برج
غم پیغام پرنده از پشت قفس
غم دلتنگی یک ماهی در تنگ بلور
غم پاییزی یک باغچه بعد از گل سرخ
غم کمرنگی عشق......
آری
همه این ها را می فهمم ، باور دارم
اما.....
غم خود را در خویش نگه می دارم و نمی پاشم دود دل خود را بر باد
چون که می پندارم
حق نداریم هوا را آلوده کنیم
زندگانی ، هنر همنفسی با غمهاست
زندگانی، هنر همنفسی با رنجهاست
زندگانی هنر سوختن اکنون،تا روشنی آیندست
زندگانی هنر ساختن پنجره بر بیداری ست
زندگانی هنر یافتن روزنه در تاریکی ست
زندگی گاهی ،
آری به همین باریکی ست
در همین نزدیکی ست
زندگانی هنر بافتن پارچه زیبایی ست
زندگی دوختن شادی هاست
و به تن کردن پیراهن گلدار امید
از کوچه بن بست زمستانی
در صبح بهار
روح سبزی را باید در خویش دمید
شعر سبزی را از نو بایست سرود
و سرود سبزی را همواره باید زمزمه کرد
شعر سبزم را خواند و کتابم را بست ، نشست من دلش را از لای نگاهش دیدم
که به من می خندد و به خود می گوید: " مثل اینکه شاعر اهل آبادی نیست دل
خوش باور و شادی دارد که نمی خواهد غم را اقرار کند" من به او گفتم خیر
اهل اینجایم من
اهل همسایگی درد شما
بین مردم می افتم
بر می خیزم
همه غمها را می بینم ، می فهمم ،باور دارم
حتی
من غمی بیشتر از مردم دارم
غم بی آبی ، بی نانی بی بارانی،
غم بیماری ، بیکاری ، سرگردانی و غم نادانی
غم نان خوردن از راه تقسیم شاد یها
غم نان خوردن با نرخ زمان
غم نان خوردن از راه سوداگری مرگ
در کوه و کویر
غم گل دادن خشخاش در مزرعه همسایه
غم احساس زمان در زندان، غم بیمارستان ،غم پیدا شدن دارو
در خلوت " ناصر خسرو"
غم پنهان شدن ناپاکی در پشت نقاب
رنج و اندوه دیالیزیها ، غم یک نابینا ، یک ناشنوا ، یک معلول
غم یک آواره در خاک غریب
غم و اندوه زمین لرزه
در گوشه ای در خاک وطن
غم یک کودک در لحظه اعلام طلاق و غم قاضی در دادن حکم
غم سرگردانی در راهرو دادسرا
غم بر هم زدن قانون با قدری پول
غم آلودگی "ما"
و " هوا"
غم بر خورد پزشک و پلیس ، غم رفتار رئیس
رنج پیکار معلم در جبهه جهل ، غم پیکار معلم با دست تهی
و غم پر شدن حافظه در مدرسه ها ، غم پر شدن اندیشه ، در دانشگاه
و غم مردن اندیشه در عرصه کار
درد کنکوری ها
رنج دلواپسی از آینده
ماتم جمعیت
غم روئیدن مردم بیش از گندم
غم یک باغ ز پژ مردن در سایه برج
غم پیغام پرنده از پشت قفس
غم دلتنگی یک ماهی در تنگ بلور
غم پاییزی یک باغچه بعد از گل سرخ
غم کمرنگی عشق......
آری
همه این ها را می فهمم ، باور دارم
اما.....
غم خود را در خویش نگه می دارم و نمی پاشم دود دل خود را بر باد
چون که می پندارم
حق نداریم هوا را آلوده کنیم
زندگانی ، هنر همنفسی با غمهاست
زندگانی، هنر همنفسی با رنجهاست
زندگانی هنر سوختن اکنون،تا روشنی آیندست
زندگانی هنر ساختن پنجره بر بیداری ست
زندگانی هنر یافتن روزنه در تاریکی ست
زندگی گاهی ،
آری به همین باریکی ست
در همین نزدیکی ست
زندگانی هنر بافتن پارچه زیبایی ست
زندگی دوختن شادی هاست
و به تن کردن پیراهن گلدار امید
از کوچه بن بست زمستانی
در صبح بهار
روح سبزی را باید در خویش دمید
شعر سبزی را از نو بایست سرود
و سرود سبزی را همواره باید زمزمه کرد
0 نظرات
إرسال تعليق
<< خانه