22.1.06

اهل ايرانم/ روزگارم طوفانيست/ تکه نانم خشکيده/ ذوق من در خم يک خط خيالي مانده/ تو چه داني که در اين شهر قبور،هوش من در رجز گرگ صفتها مانده/ مادرم صحبت او ذکر خداست، دائم از او مي گويد، کَم کَمَک مهري از او ميخواهد،ليکن او خود به وضوح مي داند،در اميد،صباحيست،به رويش بسته/ قبله ام، تکه ناني که کند سير مرا/ قبله ام، تکه ناني که کند سير مرا/ يا که يک شاخه گل که فروشم او را/ يا که يک حجره پل که بخوابم شب را/ شهرآشوبگران،فکر پيغمبري بر سر زده اند،خواب آشفته که در تخت کنند،گوي که وحي از طرف او شنفند./ قصه گو! قصه گو،قصه اين شهر کمي طولانيست،دوستاني که در اين شهر سراغم آيند،همه در گير گل و لاي خيابان ماندند./ قصه گو،قصه سرش راه درازي دارد،صبر کن،صبر کن اي قصه نويس،قصه ات فال و تماشا دارد،مردن مردم اين شهر خموش،زير پاکوبي بالاشهران،خواندنش حال و هوايي دارد/