27.1.06

بهش گفتم: نگاش کن ... گفت: خوشمزه ست نه؟ گفتم: بستني رو نميگم ... اون دوتا چشم سياه رو ميگم ... ببين. نگاهي به پسرک که خيره نگاهم ميکرد انداخت و گفت: آشناس؟ گفتم: نه .. نميدونم!! خنديد و گفت: پس چرا اينجوري نگات ميکنه؟ گفتم: نميدونم؟!!! زد به شونم و گفت: شايد بستني ميخواد. گفتم: اما من که بستني ندارم .. تو داري! گفت: خوب تو برام خريدي! راست ميگفت من براش خريده بودم خريدن بستني تو يه روز سرد براي يك دوست بايد فکر ... باشه اما خودش خواسته بود. وقتي بستني رنگي رو که بوي توت فرنگي ميداد دادم دست پسرک آروم بهم گفت: توهم نفهميدي من چي ميخوام؟ گفتم: اشکال نداره ... ايندفعه چيزي رو بخواه که من ميخوام . خوبه؟ بستني رو از دستم گرفت و گفت: ممنونم اما من چيز ديگه‌اي ميخواستم. وقتي بستني رو انداخت تو جوب کنار خيابون، اولين بستني افتاده تو جوب نبود ... شايد هفتمي يا هشتمي بود نگاش کردم ... نگام کرد!! گفتم: اگه بستني نميخواستي پس چرا بهم نگفتي؟ تو بستني دوست نداري؟ گفت: من که گفتم بستني نميخوام. گفتم: پس چي ميخواي؟ اومد جلو با چشماي سياه و کوچولوش دوباره نگام کرد و گفت: هيچي! گفتم: اما يه چيزي ميخواستي يك کوچولو فکر کن. گفت: برام يه شيرکاکائو ميخري؟ سردمه. انگار يکي با يه پتک زد تو سرم . بايد خيلي بي‌فكر بوده باشم که ...! وقتي ليوان داغ شيرکاکائو رو دادم دستش اينبار بدون تشکر دويد و رفت. يکي گفت: براي منم يه شيرکاکائو ميخري؟ گفتم: تو که همين الان بستنيت تموم شد .بريم دير شده. خنديد و گفت: خسيس. داشتم اون دوتا چشم کوچولو رو فراموش ميکردم که سر پيچ خيابون ديدم زانو زده و يك پيرزن چادر سياه و پير داره جرعه جرعه شيرکاکائوي داغ رو سر ميکشه . کاش يه عکسم از اون صحنه مينداختم! چطور ميشه يك بچه اينقدر عاشق باشه ؟