1.2.05

درپايان شب
نويسنده: تکين حمزه لو
آذر که حدود يکسال ونِيم با گذاشتن دختر جوانش پيش خواهرش به شمال آمده تا با خودش و خاطراتش کنار بيايد.
او
به سالهای قبل از ازدواجش بر می گردد که با داشتن برادر متعصب درسش را خوانده
و با پسری که برادرش مخالفت میکرده ازدواج می کند حاصل اين ازدواج پسری به اسم آرسام و دختری بنام بهاره است. نادرهمسرش
بر عکس آذر که همِيشه زندگی را بسيار سخت می گرفت اعتقاد داشت زندگی را نبايد سخت گرفت چون هرچه سخت بگيری سخت می گذرد.او معتقد بود نبايد حساس بود و برای زندگی را برای خود مشکل کرد. چون اجازه خدا دست کسی نِيست هر چه او بخواهد همان خواهد شد وآذرزمانی به این نتیجه رسید که همسر نازنینش دراثر سکته قلبی از دنیا رفت ومسئولیت زندگی را بر دوش او گذاشت. او باحساسیتی بیشتر بچه ها را بزرگ کرد وزمانی که خبر قبولی آرسام را از دانشگاه شنید خستگی چند ساله از تنش بیرون رفت ولی وی هنوز به حساسیتش در مورد بچه ها ادامه می داد تا زمانی که خبر تصادف آرسام را به او دادند بعد از چند روز آرسام دچار مرگ مغزی شده و بنا به خواست خودش اعضای بدنش را احیا کردند.این مادر داغدیده نتوانست خودش را ببخشد وبرای کنار آمدن با خود به شمال رفت . بعداز یکسال و نیم دوست آرسام فیلمی به او فرستاد که در آن ا شخاصی که اعضای بدن آرسام را گرفته بودند و زندگی دوباره پیدا کرده بودند صحبت کرده و واین مادر داغدیده با شنیدن و دیدن آن فیلم به آرامش رسید و تصمیم گرفت به تهران برگردد وهمراه دخترش به زندگی خود ادامه دهد.