آنانکه بنای خویش بر آه کنند
خود با غم روزگار همراه کنند
هم خویش کنند کوته این عمر بلند
هم شکوه زدست عمر کوتاه کنند
وکسی بر در زد
من به او گفتم :(کیست؟)
او به من گفت :(خزان)
من گشودم در را
وخزانی در کار نبود
کم نهالی دیدم
با خیالاتی ،افسرده
پریش
وهراسان از یورش یک طایفه باد
من تبسم کردم
وهوای سبزم را پاشیدم بر پیشانی او
و دلش را به مدارا دعوت کردم
من به او گفتم:
(پاییز
خزان
مثل یک اتراق است
مثل یک لحظه درنگ
مثل آسودگی از تشنگی مرداد است
در سایه یک پنجره رو به افق
مثل یک باز دم است
از دم یک تابستان
مثل یک خواب در آرامش یک بعد از ظهر
باد هم پیغام است
(زرد) هم زیباییست
مادر( سبز)ی هاست
اگر آنرا با (آبی) ترکیب کنیم
(زرد)
یاد گل کرده آواز قناری را در خاطر ما مریزد
وکسی بر در زد
من به او گفتم (کیست؟)
او به من گفت :(خزان)
من گشودم در را
و خزانی در کار نبود
من بهاری دیدم
که به اندازه یک حادثه( فرصت)می خواست
و به اندازه یک خواب بلوری
یک یخبندان طاقت
و به اندازه یک فصل (صبوری)
یک کوچ پرنده (مهلت)
گاه چندین باران( بیداری)
یک کوه پر از برف( امید)
و به اندازه یک دشت پر از گل (رویا)
سبز می بینم من
چشم سبزی دارم
و نگاه سبزی
و دل سبزی نیز
و گمان سر سبز تری
من صدای پایی را اکنون می شنوم
که به در خواهد کوفت
و به من می گوید:
((آی... بگشای ... بهار))
موجی عظیم درر دل دریا دویده بود
کشتی رمیده بود
حلقوم اضطرار مرا ناله هادرید
گفتم مدد کنید
تنها نمی شود که ز کشتی شکستگان
کس را نجات داد
گوشی مگر شنید
پایی مگر دوید
کشتی نشست و رفت
دریا کشید و برد
من تازه یافتم
حتی نمیشودتنها مدد گرفت.