يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود غير از خدا هيچکس نبود
يه روز تو پائيز تو يه خونواده نه پولدارو نه فقير پسري بدنيا اومد كه نامش رو گذاشتند مهدي
و چون مهدي قصه ما تو اون خونواده بدنيا اومده بود پس فاميليش هم شد محمدي دهقاني
مهدي كوچيك بود و كوچيكيش رو خيلي دوست داشت
چون تو كوچيكيش همه آدما رو خوب ميديد
و مهدي دوست نداشت تا بزرگ شه ، اما تنها به اين خاطر بزگ شد كه بايد بزرگ مي شد
و همين كه بزرگ مي شد بيشتر با خداش آشنا مي شد
خدائي كه وقتي شلوغ مي كرد و مامانش رو اذيت ميكرد خدا دوستش نداشت
وقتي شكلات زياد مي خورد خدا از دستش ناراحت مي شد
اما وقتي بعدالظهر ها مي خوابيد و بيرون نمي رفت تا يه محل از دستش راحت باشن خدا هم خيلي خيلي دوستش داشت
اينارو مامانش بهش گفته بود
و مهدي با همين تعريف از خدا بزرگ شد
و انقدر تند بزرگ شد كه حالا كه 28 سالشه هنوزم نفهميد كه كي بزرگ شد
اما تنها به اين دليل بزرگ شد كه بايد بزرگ مي شد
مهدي بزرگ شد و موقع مدرسه رفتنش شد
و بايد مي رفت مدرسه تا بزرگ تر شه و عقلش به همه چي برسه
اما هنوزم كه هنوزه عقلش به نصف اون چيزهائي كه تنها تو كودكي دلش مي خواست برسه هم نرسيده
مهدي رفت مدرسه و سر نيمكتهاي چوبي مدرسه نشست
يه آموزگار خوب ، يه آموزگار مهربون اومد سر كلاس و گفت بچه هاي عزيزم سلام. من آموزگار سال اول شما هستم
و بعد از مدتي حرف زدن شروع به درس دادن كرد و گفت : بچه ها همه شما هر كدوم يه خط صاف بكشيد
مهدي هم مثل همه يه خط صاف كشيد
و آموزگار گفت بچه هاي من هميشه يادتون باشه كه هميشه تو زندگيتون تنها روي اين خط حركت كنيد اگه مي خواهيد خدا دوستتتون داشته باشه
همه گفتند چشم اما مهدي مي ترسيد بگه چشم. چون اون خطه خيلي نازك بود و مهدي مي ترسيد يه هو به علت سر به هوا بودن يه دفعه از اون خط نازك به سمت چپ يا راست پرت بشه
اما اونم گفتم چشم
چون همه گفتند چشم!
...
گذشت و گذشت تا روزي آموزگار گفت بچه ها بنويسيد آ
مهدي هم مثل همه بچه ها نوشت آ
معلم گفت: آفرين به همه شما عزيزان گلم
حالا همه بنويسيد ب
همه نوشتند ب
و مهدي هم مثل همه نوشت ب
بعدش آموزگار گفت حالا بنويسيد آب
همه نوشتند آب و مهدي هم مثل همه نوشت آب
و آموزگار گفت: آفرين بچه ها كه همه نوشتيد ، اما يادتون باشه كه آب مايه روشني و پاكيه
پس يادتون باشه هميشه مثل آب زلال باشيد و پاك
يادتون باشه كه تنها دليل پاك بودن آب جاري بودنشه، و گرنه آبي كه يه جا بمونه گند آب مي شه و بوي بد مي ده
پس اينو هم يادتون باشه كه مثل آب جاري باشيد و همه چيز بد رو با جاري بودنتون پاك كنيد
...
و گذشت و گذشت تا آموزگار روزي گفت: بچه ها امروز مي خوام يه درس تازه بدم و حتما درس امروز رو براي هميشه تو ذهنتون بسپاريد و تا آخرعمرتون همراهتون باشه
همه گفتند چشم
اما مهدي باز هم همون دلنگراني شيرين اومد سراغش، اما چون اون دلنگراني براش ناشناخته بود و تا حالا حسش نكرده بود، ازش مي ترسيد
درسي كه آموزگار ميخواست بده معلوم بود كه خيلي خيلي مهمه
چون چشماي آموزگار برق عجيبي مي زد كه براي مهدي آشنا بود
انگار اين برق رو قبلا تو چشماي يكي ديگه ديده بود
شايدم بعدا ديده بود
اما بازم مثل همه گفت: چشم
چون بايد مي گفت چشم . اما همينكه گفت: چشم، انگار يه هو يه دنيا بار از ته آسمون پرت كردن رو شونش كه اينقدر شونه هاش سنگين شده بود
و آموزگار با صداي لرزاني گفت
بچه ها همه بنويسيد ع
و مهدي مثل همه بچه ها نوشت ع
و آموزگار با صداي لرزان تري گفت
بچه ها همه بنويسيد ش
مهدي و همه بچه ها نوشتند ش
و معلم بغض تو گلوش فشرده شده بود و با بغش گفت: بچه ها بنويسيد ق
همه با تعجب نوشتند ق
اما مهدي با خوشحالي غريب و خاصي نوشت ق
و آموزگار در حالي كه بغش گلوش تركيده بود با گريه گفت : بچه ها حالا اين سه حرف رو به هم بچسبونيد و بنويسيد عشق
همه نوشتند عشق
اما مهدي نوشت مريم
آموزگار با چشماي خيس وقتي نوشته مهدي رو ديد گفت : پسرم بنويس عشق
مهدي نوشت عشق ، اما باز هم ديد نوشته مريم
اين بار آموزگار بهش گفت : عزيزم بنويس ع ش ق
و مهدي هم نوشت ع ش ق
و آموزگار گفت آفرين عزيزم ! حالا اين سه حرف رو به هم بچسبون
و مهدي اين سه كلمه رو به هم چسبوند ، اما خودش هم تعجب كرد وقتي كه بعد از چسبوندن اون سه تا حرف ديد كه بازم نوشته شده مريم
همه بچه ها مهدي رو مسخره كردند و يكصدا گفتند : هو هو مهدي سواد نداره ، هو هو مهدي سواد نداره
و آموزگار گريش بلند تر شد و از كلاس رفت بيرون
و مهدي هم فكر كرد كه آموزگار از دست اون ناراحته اما خودش مي دونست كه نمي خواست آموزگار رو ناراحت كنه
و دلش مي خواست به آموزگارش بگه كه خانم اجازه ! به خدا من هم همون درسي رو كه شما داريد مي ديد مي نويسم، اما نمي دونم چرا اينجوري مي شه
مي خواست به آموزگارش بگه كه خانم اجازه من نمي خوام ناراحت بشيد از دستم و براي اينكه آموزگارش رو شاد كنه، همون شب تا ساعت چهار صبح رفت و يه دفتر صد برگ رو پر كرد از كلمه عشق تا فردا به عنوان جريمه ببره بده به آموزگارش تا خوشحال شه
و صبح وقتي باباش از خواب بيدارش مي كرد ديد كه ديشب از شدت خستگي رو دفتري كه جريمه هاي عاشقانش رو توش نوشته بود خوابش برده
اما خوشحال بود كه ديشب آخرين صفحه دفترش رو داشت تموم مي كرد كه خوابش برده بود
و پدرش مي خواست بره كه چشمش به دفتر افتاد كه توش هي يه كلمه تكرار شده
و دفتر رو ورق زد و ديد كه از اول تا آخر دفتر صدبرگ فقط همون يه كلمه نوشته شده
و مهدي رو دعوا كرد و گفت يعني تو اينقدر خنگ شدي كه نمي توني يه كلمه مريم رو هم درست بنويسي كه معلمت اينهمه به تو جريمه داده و گفته بنويسش!؟
و مهدي با ديدن دفتر اشك تو چشماش حلقه زد
چون خودش ديشب ديد كه همه نوشته هاي ديشبش فقط از عشق بود
صبح شرمنده رفت پيش آموزگار تا بگه من چيكار كردم
اما آموزگارش نيومده بود
چند روز بعد بهشون گفتند كه آموزگارتون رفته پيش خدا و وقتي مهدي پرسيد كه كي بر مي گرده ناظمشون با خنده اي بر لب بهش گفت : اون ديگه بر نمي گرده
و مهدي اين بار از دست خدا ناراحت شد كه چرا آموزگار اونو برده پيش خودش و ديگه هم بر نمي گردونه
و پيش خودش گفت :مگه خدا خوب نبود !؟ پس چرا آموزگار مهربونش رو بدون اجازش برده پيش خودش
و از خدا دلگير شد و شب خوابيد و آموزگارش اومد تو خوابش و بهش گفت
سلام مهدي جان، شبت بخير عزيزم
و مهدي قبل از اينكه جواب سلامش رو بده با گريه گفت : خانم اجازه ! چرا ما رو ترك كرديد!؟ به خدا مي دونم اشتباه كردم
... اما اون شب وقتي رفتم خونه براي اينكه شما خوشحال بشيد من به عنوان جريمه
اما آموزگارش نذاشت بقيه حرفش تموم شه و بهش گفت آره عزيزم همه رو مي دونم
مهدي جان تو تجلي عشق آيندت رو داشتي مي نوشتي اما من چشم ديدنش رو نداشتم
و تو تقديرت اينه كه اين راه رو ادامه بدي
و مهدي پرسيد خانم اجازه تقدير يعني چي و تجلي عشق چيه!؟
آموزگار گفت
عزيزم من تنها آموزگار تو نيستم
طبيعت ، زندگي و زمونه و خلاصه همه چيز آموزگار تو خواهند بود و تو از هركدوم از اونها يه چيزي ياد مي گيري تا بزرگ شي و خودت متوجه شي
مهدي به آموزگار گفت خانم اجازه من دوست ندارم بزرگ شم. آيا مي شه!؟
و آموزگار گفت مهدي جان تو روحت رو هميشه مي توني مثل يه بچه پاك نگه داري و اصلا مهم نيست كه جسمت بزرگ شه و پير شه و يه روز از بين بره
مهم اينه كه روحت رو درست نگه داري عزيزم
و مهدي با اينكه چيزي متوحه نشد اما انگار متوجه شد و گفت چشم
و مهدي باز بزرگتر شد
چون بايد بزرگتر مي شد
و تو اين مدت آموزگارهاي زيادي داشت و از هر كدومشون يه درس ياد گرفت
اما هنوزم كه هنوزه دو تا از آموزگاراش رو هيچ وقت فراموش نمي كنه
يكي همون آموزگار سال اول دبستانش بود كه مهربونترين آموزشگارش بود و همه درسها رو با شيريني بهش ياد مي داد
و اون يكي آموزگارش كه عصباني ترين آموزگارش بود و اسمش زمونه بود و همه درسها رو با تلخي تمام بهش ياد مي داد
و مهدي اين داستان رو نيمه تمام گذاشت تا باعث انديشيدن باشه براي همه
اما اينو هم بگه كه با ديدن مريم بود كه تعريف كامل از خداوند رو درك كرد و مريم شد تنها قبله اون براي عبادت خداش
اما وقتي كه مريمش هم رفت پيش خدا ، مهدي هم از همون روز قبله ش رو گم كرد
مهدي بعد از رفتن مريمش هيچ وقت تا حالا اونقدر احساس بيچارگي نكرده بود
و تنها تو يه شب پائيزي كه شب تولدش بود، معلم سال اولش و مريمش با هم اومدن تو خوابش و دوباره قبله ش رو بهش نشون دادند