25.12.04

به نام خداوندی که همه هستی ام از اوست
زمين به ما آموخت زپيش حادثه بايدکه پای پس نکشيم
مگر کم از خاکيم؟
نفس کشيد زمين، ما چرا نفس نکشيم.
من اينجا که سرزمين حکمت است ايستاده ام تا بر خاستن خورشيد را گواهی دهم
اينجا که سرزمين زمستان است ايستاده ام تاياد بهاررازنده نگه دارم.
ايستاده ام تا از بودن و خوبی سخن بگويم و يک تنه گواه حقيقت باشم.
زمان چقدر شگفت انگيزاست ، وما چقدر عجيب وغريبيم ،زمان واقعا دگرگون گشته و
مارا نيز دگرگون کرده است ديروز اززمان گله داشتيم و از هيبت آن به
خود می لرزيديم اما امروز ياد گرفته ايم که دوستش بداريم و تکريمش کنيم زيرا
اکنون مقاصد،منش،اسرارورازهايش را می فهميم.
روحم اندرزم دادو ملامتم کرد که با اظهار اين سخن، زمان را اندازه نگيرم:
" ديروز بودو فردايی هم خواهد بود"
تا آن ساعت، گذشته را طنينی می انگاشتم که محو و فراموش می شود،و آينده را
عصری می پنداشتم که احتمالا" به آن نخواهم رسيد: اما اکنون آموخته ام که در زمان
کوتاه اکنون ،همه زمانها ، با هر چه که در زمان وجود دارد در دسترس
است و تحقق می يابد.
خوشا به حال مردم با صفا.
خوشا به حال آنانکه دلی پاک دارند، زيرا با خدا يگانه می شوند.
نازنينم نازنينم چه دعا بهتر از اين
گريه ات از سر شوق خنده ات از ته دل
نبود هيچ غروبت غمناک



19.12.04

با ثريا تاثريا نوشته فريده رهنما
دست بردم که کشم تيرغمت را از دل
برق ديگرزدو بر دوخت دل و دست به هم
تمام وجود بهنام گريه بود چهره ماتم زده بهاره تنها دخترش دلش را به درد می آورد باد ملايمی خاکی را که از گوربرمی خاست به صورت بهنام پاشيدوهمين بهانه ای شد برای گريستنش نشست وزاری کنان به همسرش گفت قرار نبود تنهايم بگذاری بعداز تو خانه عشقمان به تنگی
همين قبر است.خواهرش ويدا وشوهرش سيامک اووبهاره را به زوربه خانه بردند بهنام برای استراحت به اتاقش رفت به اتاقی که فضايش انباشته از عطر تن ثريا بود. کمد را باز کرده وبا حسرت به وسايل همسرش که باسليقه خاصی چيده شده بود نگاه کرد.در کشو ميز دفتر قطوری پيدا کرد که بی شباهت به دفتر خاطرات نبود.خاطرات در مورد دختر پانزده ساله ای بنام سوری بود .سوری که شب مهمانی عاشق پسر دوست خانوادگيشان جهانشاه که برای تعطيلات ميان ترم از آلمان آمده بودميشود.آندو دور ازچشم مادر سختگير سوری همديگر را می ديدند تا
اينکه جهانشاه تصميم به خواستگاری می گيرد ولی خانواده سوری به بهانه اينکه او هنوز پانزده سال دارد مخالفت کرده وجريان را موکول به اتمام درس هر دو نفر می کنند.ناغافل خانواده جهانشاه بدون خبر از ايران پيش اومی روند وبه مدت پنج سال هيچگونه خبری ازشون نمی شود سوری چشم براه وپايبند به قول وقرار خود با وجود مخالفت خانواده تمامی خواستگاران خود را رد کرده ومنتظر می ماند تا اينکه پيغامی از خواهرجهانشاه ميرسد بهتر است دنبال سرنوشت خود برود.بهنام بعداز
خواندن اين دفترمانندديوانه هابه دنبال بقيه خاطرات گشت همه اتاق را به ريخت ولی چيزی پيدا نکردتمام مدت به خودش لعنت می فرستادکه چرادرتمام مدت زندگی ثريارانشناخته حتی از بهاره هم متنفر شده بودهمه
اين حالتهای اورابه حساب بحران روحی می گذاشتندتاشب چهلم ثريا مردی راکه دوباردربيمارستان ديده بود ديدوبه خيال آنکه او جهانشاه است
باوی بگومگو کرده ودادوبيدادراه انداخت آنمرد به آرامی گفت من جهانشاه نيستم ولی به دنبال من بيا تا اسرار همسرت را بگويم واورا به انتشاراتی خودش بردو به وی گفت که مسرش رمانی را نوشته و قبل از مرگش به اوداده تا چاپش کندوبرای سالگرد ازدواجشان به دست تنها عشقش بهنام برساند.وچون سالگرددوروزديگراست اوبايدصبرکندبهنام شرمنده ازافکارپريشان يکماه گذشته اش پيش دخترش آمده وعذر خواهی
می کند.سوری به مدت پنج سال صبرمی کند سپس بنابه اصرار خانواده با بردياازدواج می کند.برديا باصبروگذشتی که داشت کم کم سوری را دلبسته خود می کند آنها صاحب يک پسر ويک دختر می شوند بعداز گذشت بيست سال برديا به علت سرطان می ميرد و موقع مرگ از سوری
خواهرش وپدرسوری ونيوشاونيما فرزندانش می خواهد که سوری و جهانشاه را به هم برساند واعتراف می کند که بيست سال پيش جهانشاه به ديدن او آمده والتماس کرده که از سوری بگذرد به او می گويد که به اشتباه اورابه جرم قتل زندانی کرده بودند وبعداز پنج سال قاتل اصلی پيدا شده و خانواده برای حفظ آبرو به هيچ کس نگفتندبرديابه اوجواب رد داده چون خودش به شدت عاشق سوری بودوالان که ميميرد سوری نبايد تنها بماند.
بعد از شش ماه از مرگ برديا سوری و جهانشاه که دراين مدت ازدواج نکرده بود با هم ازدواج می کنند.
.بعد از دوروزکادوی سالگردازدواج وهمچنين چکی بمناسبت تولد دخترش به دستش می رسد


شب يلدا روز تولد خورشيد
بلندترين شب سال را شب يلدا يا تولد خورشيدمی نامند.شبی که از قديم بالايام برای دلسوختگان ودلشدگان يک قرن می گذرد.شبی که می توان بجای افسانه ترانه زندگی خود را سرود.در آيين زرتشت در اين شب اهرطمن ناکام است و از روزهای بعد روشنايی پيروزدر پی بلند شدن روزهاوافزونی روشنايی روز.بنابر اين خانواده ها با روشن نگاه داشتن آتش وچراغ ها خورشيد را ياری می کنند تادرنبرد با تاريکی پيروزشود.
يلدا يک جشن آريايی است وپيروان ميترايسم آن را از هزاران سال پيش
در ايران برگزار می کردند.يلدا روز تولد ميترا يا مهر يا همان الهه روشنايی است.نورروزوروشنايی خورشيدنشانه هايی از آفريدگاروشب
تاريکی وسرما نشانه هايی ازاهريمن بودند.وقتی ميتراييسم از تمدن ايران باستان در جهان گسترش يافت درروم وبسياری ازکشورهای اروپايی روز21 دسامبر به عنوان تولدميترا جشن گرفته می شد ولی درپی اشتباهات ناشی از محاسبات مربوط به سالهای کبيسه به 25 دسامبر انتقال يافت.در اين شب همه دوستان واقوام دور هم جمع شده خدارا برای نعمتهای شکر می گويند مردم بر اين باورند که با خوردن هندوانه لرزوسوزوسرما از تنشان دورو بی تاثير می شود در آذربايجان می گويندخوردن بادام در اين شب موفقيت روزهای آتی رابهارمغان می آورد
همچنين گندم برشته هندوانه سبزی مغز گردو نخودچی وکشمش می خورندوباگرفتن فال حافظ بالسان الغيب رازدل می گويند.
اميدوارم اين شب مبارک وزندگی همه شما عزيزان به پاکی وروشنايی آفتاب باشد.
چند نکته
معنای زندگی رادرعشق بجوييد
کسی داناست که می داند هيچ نمی داند
اگر می خواهی دوستت بدارند دوست بدار
اميد نصف خوشبختی است
بدون دوست حتی بهشت جهنم است