تقدیم به استاد عزیز جناب آقای اکبری که سبز می اندیشد
بیاتاکام دل از هستی بگیریم
بیا دستی اگرهستی بگیریم
بیاتاجای خالی دل را
به عیاری به تردستی بگیریم
بیاتاغم قرارازمانبردست
دمارازغم به سرمستی بگیریم
بیاتادادازدون گردون
اگرازدام اوجستی بگیریم
بیا تاساحل دریای دل را
اگر بارود پیوستی بگیریم
بیادست عروس آرزورا
اگرازپای ننشستی بگیریم
بیا خلوتگه جان جهان را
اگر با عشق همدستی بگیریم
بیا ((استاد)) زمین راوزمان را
اگر از بند خودرستی بگیریم
همیشه سبز باشید وبا عزت
گنج شکیبایی
خداداد چشمی تماشایی ام
که بینم وجودفریبایی ام
فروریخت برچشم من نور عشق
چودیدازتباراهرایی ام
مراچترزلفی سمن سای داد
که افزودبراوج زیبایی ام
تنم رابپوشاند شولای گل
که بخشیدجلوه به رعنایی ام
چوبلبل گلویی پرآوازداد
دلی دادهمرنگ شیدایی ام
به گردن فرازیم او شهره کرد
سری دادازعشق سودایی ام
به سینه ستبروبه قدمثل سرو
به اندیشه بالی که بالایی ام
مددکاری آموخت دستی بداد
زتن دور کرداوتن آسایی ام
دوپایی که گردم من آفاق را
ببخشیدیک دل که من دریایی ام
مراقلب بی کینه بخشیداگر
مسلمان وگبروبرهمایی ام
دراین دشت بی راهه دستم گرفت
ازافتادن آموخت بر پایی ام
بمن فرصتی داددادارپاک
که ازسرنهم فکرخودرایی ام
صدافسوس جزخودندیدم کسی
که درخلوت قاف،عنقایی ام
به من هرچه بخشیدخواهدگرفت
چوبیندکه درخواب دنیایی ام
بگیردزمن آنچه را که داده است
که در چنگ باد است دارایی ام
گذشته است عمرم ولیکن هنوز
در آیینه مست دل آرایی ام
بدی چون تبرمیتراشد مرا
چو محبوس این باغ رویایی ام
به باطن به کردار بد سرخوشم
به ظاهرپرازحس دانایی ام
خدایا دراین کومه بیکسی
چودیدی قدح نوش تنهایی ام
زبان ودلم هماهنگ کن
ببخشای گنج شکیبایی ام
خنده گل
همره بادصباتاقصد کویت می کنم
هرسحرباخنده گل یادرویت می کنم
تاکه شورمستی اردبلبل ازآغوش تو
بامشام جان خودهمواره بویت می کنم
یادتندیس توشدتامونس تنهایی ام
دست درآغوش عطرآگین مویت می کنم
هرزمان ازساغرچشم توصهبا می زنم
خواب خوش در خلوت مهتاب رویت می کنم
گرشوی توساقه سبزی به صحرای امید
قبله دل می شوی رورابه سویت می کنم
تابه باغ سبز سروقامتت پیچید خزان
همچو پیچک شوق آواز ازگلویت می کنم
گربه مستی بگذری ازکوچه شیداییم
می کشان بر شانه هایم چون سبویت می کنم
گرچونرگس واکنی چشم سیاه خویش را
اشک رادر دیده ام آب وضویت می کنم
تاتروخشک مراسوزد شرارنبض عشق
جام را آیینه پوش آبرویت می کنم
دل شکسته
به تارزلف توبستم دل شکسته خویش
مگر که بازکنم باتوبخت بسته خویش
دریغ ودرد که تارشته بسته تر گردید
چه دید!غیرنگاه به خون نشسته خویش!
دخیل بست به پای تو دست دل گرهی
نیافت گوهرمهری،صدف به هسته خویش
بریخت برسر کویت چودیده گوهراشک
نیافت لذت خوابی به چشم خسته خویش
دریددامن صبراین دل شکسته به خشم
کسی نداد جوابی به پلک بسته خویش
بیاوبازکن این بندراکه بستم من
زشام تیره برآراین عنان گسیخته خویش